با توسن خیال بهر سو شتافتیم


از دوست، غیر نام و نشانی نیافتیم

دلبر نشسته در دل و ما بیخبر ازو


بیهوده کوه و دشت و بیابان شتافتیم

گفتیم ترک صحبت ابنای روزگار


مردانه وار روی دل از جمله تافتیم

معلوم شد که میکده و خانقه یکی ست


این نکته را چو اصل حقیقت شکافتیم

شدعاقبت کفن بتن آن جامه ای که ما


از پود مهر و تار وفای تو یافتیم

یلکره عدم شدیم پس از مشرق وجود


خورشید وار بر همه آفاق تاختیم

وحدت اگرچه در سخن سفته ای ولیک


کوتاه کن که قافیه دیگر نیافتیم